چون سيل غمش رسيد بر فرق

شاعر : امير خسرو دهلوي

از پرده برون فتاد چون برقچون سيل غمش رسيد بر فرق
و افگند به تارک از زمين خاکبيرون شد و کرد پيرهن چاک
بر خاک، مراغه کرد چون آبگريان به زمين فتاد بي تاب
چون خضر نمود ميل خضرابرداشت ز خانه راه صحرا
خلقي ز پسش دوان به انبوهمي‌رفت چو باد کوه بر کوه
مي‌خورد، فسوس زندگانيشهر کس ز لطافت جوانيش
وانش به جفا گزند مي‌داداينش ز درونه پند مي‌داد
اينش ز دو آن شکست و آن خستطفلان به نظاره سنگ در دست
ديوانه ز خويش بي خبر بودبا اين شغبي که در گذر بود
مي‌گفت، چو بي‌دلان، سروديمي‌راند ز آب و ديده رودي
زان باد چو ريگ رقص مي‌کردمي‌زد ز درون جان دم سرد
دارد سفري دراز در پيشچون گشت يقين که مرد دل ريش
گريان به قبيله باز گشتندزين غم همه در گداز گشتند
مجنون زمانش نام کردندرازش به زمانه عام کردند
سوي پدر بزرگوارشبردند خبر ز روزگارش
ز آسيب زمانه لطمه‌اي خوردکان رو که تو مي‌فشانديش گرد
باشد که هنوز يابيش بازگر در پي او شوي به پرواز
زد نعره‌ي از درون پر سوزپير از خبري چنان جگر دوز
ني ني که جگر ز ديده مي‌ريختخون از جگر دريده مي‌ريخت
کش دل سوي گوشه جگر بودهر جا جگرش به چشم تر بود
و ز بي جگري جگر همي خورداز دم همه خون جگر همي کرد
گويي نمک و جگر بهم داشتاشکش به جگر نمک نه کم داشت
کان قصه شنيد گشت بي هوشوان مادر دردمند پر جوش
آن گمشده را به خاک جويانغلطيد به خاک تيره مويان
پيچه ز سر سپيد مي‌کندموي از دل نااميد مي‌کند
همراه سرشک و همدمش خونبيچاره پدر دويد بيرون
فرياد کنان بهر بيابانمي‌رفت ز سوز دل شتابان
از کوه شنيد ناله‌ي زارچون گشت بسي به دشت و کهسار
افگنده ز اشک، باده در جاماندر پي آن ترانه زد گام
با زمزمه‌ي هزار دستاندريافت حريف را چو مستان
با خود غزلي جراحت انگيزمي‌گفت دران فراق خون ريز
شد سست ز سختي غمش پيچون چشم پدر فتاد بروي
بنشست به گريه پيش رويشچون سوختگان دويد سويش
دور از من و تو، ز خويشتن دورديدش چو چراغ مرده بي‌نور
لختي دل پاره يافت پيوندچون روي پدر بديد فرزند
ماليد به پاي پير ديدهخم کرد تن ستم رسيده
رخ شست، به خون آب گشتهپير، از جگر کباب گشته
بوسيد سرش به مهربانيبگريست برو به خسته جاني
مي‌داد ز سوز سينه پندش:مي‌سوخت به زاري از گزندش
وي ميوه‌ي جان و باغ ديدهکاي شمع دل و چراغ ديده
چون در وحل اوفتاد پايت؟با آن خردي که داشت رايت،
سوداي که کرد با تو اين کار؟درد که نهاد بر تو اين بار؟
آه که به سينه کرد داغت؟باد که وزيد بر چراغت؟
مونس شوي ام به دستگيريبودم به گمان که گاه پيري
روزي به شب آرم اندرين روزرو در که کنم که در چنين سوز؟
طوفان اجل به سر درامددرياب که عمر بر سر آمد
مرگ آمد و زندگانيم بردپيري هوس جوانيم برد
ديگر، چه کني تو عيش من زهر؟چندين نه بس است تخلي دهر؟
روغن زدنش چه روي دارد؟آتش که به شعله خوي دارد،
تو رشته چه مي‌بري به چاهم؟من خود ز زمانه پا براهم،
دل تنگي من مجوي چندينتنگست دلم، مپوي چندين
وي مرغ، به آشيانه باز آياي جان پدر، به خانه باز آي
پيش از اجلم رسي به فريادبشتاب که نادرين غم آباد
جوئيم بسي، ولي نيابيزين پس که بجستنم شتابي
او هم ز غمت چو من خرابستوان مادر تو که در نقابست
محروم مدارش از رخ خويشزان پيش که ديده را کند پيش،
يک ديده به چشم ما تويي، بسماييم دو تيره روز بي کس
بي ديده شويم و بلکه بي نورمپسند که از جمال تو دور
بيگانه مشو چنين به يک بارآخر پدر توام، نه اغيار
بيمار پرست در هلاکستبيمار اگر چه دردناکست
مرگ پدرست رنج فرزندز آنجا که يکيست خون و پيوند
مرگ پدرست رنج فرزندز آنجا که يکيست خون و پيوند
ز آزار جگر توان زيست؟ز آزردن دست و پا توان زيست،
وين کار نه کار تست، بگريزاين جاي نه جاي تست، برخيز
بي خانه و جاي، چون توان بود؟گيرم که به غم زبون توان بود،
ور نه به مراد خويشتن باشگر زان مني، از آن من باش
نير و شکن صلاح مردستهر چند که عشق جمله در دست
دودي ندهد، برون ز روزنمرد ار چه به سوزدش، همه تن
گرد آر عنان خويشتن رامسپار بدست ديو تن را
غم هيچ مخور که در کنارستزين غم همه گر مراد يارست
کوشم که رسانمت در آغوشگر برمه‌ي آسمان نهي هوش
در حجره‌ي غم به سوگواريچون ماند پري‌وش حصاري
در درس ادب دويد يک چندقيس از هوس جمال دلبند
مي‌کرد سرود عشق تکراردر گوشه‌ي صحن و کنج ديوار
بي رشته همي ننيد چون موربي صرفه همي شتافت چون کور
و الماس به سينه خرد مي‌کردآهي به جگر فرود مي‌خورد
مي‌کرد شکيب تاتوانستزين گونه به چاره‌اي که دانست
ليليست نه آخر آفتابستآن مه که دلت ازو خرابست
با او ننشانمت به يک جايننشينم تا به چاره و راي
ديوانه نشد سزاي پيوندليکن نکني چو ديو را بند
مردم شو و راه مردمي جوياين ديو دلي رها کن از خوي
هم خوابه شود فرشته با حور!تا بود که ز عون بخت پر نور
بنشست ز مغزش اندکي دودمجنون چو نويد کام بشنود
کاي ز آتش من دل تو بريانبا پير به شرم گفت گريان
دانم که ترا هزار چندستاز من به من آنچه يک گزندست
از حيله و دم نمي‌شود رامليکن چکنم، که نفس خود کام
از بند قضا کجا گريزم؟خوگير، که از بلا گريزم،
مرغيست به ريسمان تقديربي چاره وجود سست تدبير
مي‌بود براي خود دلم شادآن روز که بودم از غم آزاد
اين هم نه باختيار خويشمو اکنون که نه بر فرار خويشم
کاو از تن خود برآورد دود؟پروانه‌ي شمع را که فرمود
داند چو دران شکنجه ماندآنک آفت آسمان نداند
کار همه خلق پيش بوديگر کار به دست خويش بودي
تسليم شدم بهر چه آيدچون نيست ز مردم آنچه زايد
جان بدهم و يارندهم از دستتا ياري جان به قالبم هست
يا در سر کار او کنم سربا همسر او شوم چو افسر
من گوهر تو تو افسر منهاي اي پدر من و سر من
آزرده شدي و رنج ديديزين گونه که بهر من دويدي
ور تو نخوري غم، دگر کيست؟غم خوارگيم فگندت از زيست
غم زان منست و بار بر تستزين غم چو مرا قرار بر تست
وان وعده که کرده‌اي وفا کن!درد دل خسته را دوا کن
کالا خرد و درم فروشدپذرفت پدر که سخت کوشد
ديوانه به ماه نور ساندآن چاره کند که تا تواند
شد با پدر و رضاي او جستمجنون به وثيقتي چنان چست
رفتند ز دشت سوي خانهبا هم دو ستم کش زمانه